روزی روزگاری در یکی از شهرهای بزرگ این جهان پیرزنی بدعنق و ناسازگاری زندگی می کرد. مردم شهر آن را تارک دنیا خطاب می کردند. او را به بدنامی و بدخلقی یاد می کردند. پیرزن از بدیومی روزگار ناخوش احوال شد و نیازمند دکتر و دوا و درمان، اما به دلیل آنکه با هیچ یک از همسایه ها و اهالی شهر رفتار درستی نداشت، هیچ کس در خانه پیرزن را نمی کوبید تا از او خبری بگیرد. پیرزن در تنهایی خود درد کشید و سوخت و ساخت، تا بار و بندیلش را بست تا خود به فکر چاره ایی برای خود باشد. اما برای رسیدن به شهر باید از کوه ها گذر می کرد و مسیر طولانی را پشت سر می گذاشت اما باز پیرزن دست نیازش را پیش کسی دراز نکرد و به اخلاق تند خود حتی در این شرایط هم ادامه داد و راه دور و درازش را پیش گرفت. رفت و رفت تا در میانه ی دو کوه از فرط خستگی و مریضی به زمین نشست تا استراحتی کند و غذایی بخورد پیرزن به بلندای کوه نگاه کرد، درحالی که در ذهن خود می اندیشید که این کوه ها به مانند همسایه های من هستند با من نزدیک اما از من دورند. آن لحظه با خود گفت: کوه ها حتی به یکدیگر نمی رسند چرا من به دیگران برسم و تظاهر به خوبی و مهربانی کنم! در این میان مرد جوانی از میانه ی کوه سر رسید پیرزن نگاه خسته و تشنه ی مرد را دید. در حالی که خودش از آب گوارایش می نوشید. پیرزن نگاه ملتمس مرد را دید اما توجهی نشان نداد و از جای خود برخواست و به راه خود ادامه داد. رفت تا به نزدیکی شهر رسید هرچه جستجو می کرد هیچ کس نظری به پیرزن شه و اخمو نمی کرد. پیرزن هرچه بیشتر می گشت کمتر سراغ طبیب شهر را می یافت. بعد از چند روز در حالی که نه غذایی برایش مانده بود و نه آبی، به نزدیکی دکانی رسید تا طلب آب یا غذایی کند، همین که وارد دکان شد با سری افتاده طلب غذا کرد، صدای مردی با صراحت بلند شد او گفت: خوب به چشمانم نگاه کن. من همانم که با نگاهم التماس کردم اما تو گذر کردی و رفتی. من طالب جرعه ایی آب بودم. کاش آن لحظه دریغ نمی کردی! اکنون هیچ کمکی از جانب من دریافت نخواهی کرد. برو و به خودخواهیت ادامه بده. پیرزن سربلند کرد و آن لحظه خاطره کوه و آن آدم در ذهنش تداعی شد. بله شاید کوه ها به همدیگر نرسند اما قطعا آدم ها به یکدیگر می رسند.

انشا درباره اگر معلم نگارش بودم پایه هشتم

انشا درمورد پروانه ایی هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید

انشای مقایسه قلم با خون شهید با اسلحه با درخت

انشا پایه هشتم درباره تصویر سازی با موضوع جنگلبان

انشا تصور ذهنی در مورد صحنه ورود یک موش به خانه

انشا در مورد "بارکج به منزل نمی رسد"

انشا درمورد کلاغ

کوه ,پیرزن ,ها ,شهر ,نمی ,آدم ,کوه ها ,می کرد ,و به ,آن لحظه ,ها به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بنای محبوب گاه نوشت های مبین گلستانی shoghebaran سوالات ضمن خدمت مرجع مقالات رسمي طراحي سايت خرید اینترنتی Michelle jelveimahtabv کوپن تخفيف هاي رايگان و معتبر مرجع سوالات نمايندگي لباسشويي